این وبلاگ مختص به عاشقان سینه سوخته میباشد
سلام دوستان به وبلاگتون خوش اومدید.بهترین نیستیم ولی دوست داریم بهترین ها رو داشته باشیم.دوستان گلم لطفا بعد خوندن هر مطلب نظرتون رو راجع بهش بگین منتظر نظر هاتون هستم
 
 

دوباره شب شد و من بیقرارم
کانکت کن زود بیا در انتظارم
بیا من آمدم پای مسنجر
شدم محسور از آوای مسنجر
بیا هارد دلت را ما ببینیم
گلی از گنج هوم پیجت بچینیم
بیا ایکن نمای بی نشانم
که من جز آدرس میلت ندارم
بیا فرهاد باز بی تو غش کرد
و حتی هارد دیسکم هم کش کرد
بیا ای عشق دات کام عزیزم
به پای تو دبلیوها بریزم
مرا در انتظار خویش مگذار
و یا ز اندازه آن بیش مگذار
بیا ای حاصل سرچ جهانی
بیا اجرا کن آن فایل نهانی
بیا در دل تو را کم دارم امشب
حدودا" صد مگی غم دارم امشب
اگر آیی دعایت مینمایم
دعا تا بی نهایت مینمایم
اگر آیی دعای من همین است
و یا نقل به مضمونش چنین است
مبادا لحظه ای دی سی شوی یار
جدای از آن پی سی شوی یار
مبادا نام ما را پاک سازی
و کاخ آرزو ها را خاک سازی
بمان تا جاودان اندر دل من
بمان تا حل شود هر مشکل من


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 14:18 :: توسط : سعید

 

ـ عشق از دید حاج آقا : استغفرالله باز از این حرفهای بیناموسی زدی
(
جمله ی عاشقانه : خداوند همه ی جوانان را بهراه راست هدایتکند)

ـ عشق از دید دختر .. : آه ... خدای من یعنی میشهبدوناینکهبابام
بفهمه من عاشق بشم . ( جمله ی عاشقانه : ندارد)
ـ عشقاز دید یک ریاضیدان : عشق یعنی دوست داشتن بدون فرمول (جملهی
عاشقانه : آه عزیزم به اندازه ی سطحزیر منحنی دوست دارم(
ـ عشق از دید بقال سرکوچه : والا دوره ی ما عشق .. نبود ننمون رفتو
این سکینه خانوم روواسمون گرفت (جمله ی عاشقانه : سکینهشام چی داریم
...)
ـ عشق از دیداصغرکاردی (در زندان) : مرامتو عشقه ، عشقی ( جمله ی
عاشقانه : چاقو خوردتیم لوتی(
ـ عشق از دید یک دختر دانش آموز کمی بی غم : آه عزیزم کاش الانپیشم
بودی، بغلم میکردی ، سرمو میزاشتی رو شونه هات ... ( جمله یعاشقانه :
دوست دارم عزیزم)
ـ عشق از دید مادر بزرگم : این حرفهای بدرونزن ، راستی ایندختر
اقدس خانوم خیلی دختر خانوم و با کمالاتیه ، تازهتحصیلکرده همهست ...
(
جمله ی عاشقانه : بریم خواستگاری..)
ـ عشق ازدید ... (خودتون میفهمید از دیدکی)عزیزم توکه عاشقمی پس
چرا هزینه ی عمل کردندماغمو نمیدی ... ، واسه ناهار بریمرستوران سالی
بادوستش هم قراره بیاد ، دوست سالی واسش یه ماتیز خریده ( به قولبعضی
ها دوو منگل) تو حتی حاضر نیستی واسه من که این همه دوست دارم حتییه
پراید بخری (جمله ی عاشقانه : عزیزم گوشیسونی میخوام و ... راستیدوست
هم دارم
ـ عشق از دید کسی که باراوله که عاشق میشه : عزیزم باور کن حتییک
لحضه بدون تو نمیتونم زندگی کنم ، تو واسم همه ی دنیا هستی ... ( جمله
ی عاشقانه : فدات شم عزیزم خیلی خیلی دوستدارم )
ـ عشق از دید کسی که بار اولش نیست : عزیزم خیلیدوستدارم ،باور
کن به خاطر تو شبها با پای برهنه میخوابم ( جمله ی عاشقانه : آه عزیزم
دیرم شده باید برم )
ـ عشق از دید یک راننده : رادیات ( رادیاتور) عشق من از برایتجوش
آمده ، باور نداری بر آمپرم بنگر (بالهجه ی شوفری بخوانید) ( جملهی
عاشقانه : عزیزمدوست دارم... بو بوبوغ)
ـ عشق از دید بعضی ها : آه خدا یعنی میشهبیادخواستگاریم ... (جمله
ی عاشقانه : یا شابدالعظیم 1000 تومن نذرت میکنمبیادخواستگاریم )
ـ به دلیل نحسی از نوشتن معذورم ( حتیشمادوستعزیز )
ـ عشق از دید ارازل و اوباش : عشق .. سیخی چند ، برو بچه سوسولدلت
خوشه ، خونه خالی نداری ... جمله ی عاشقانه : بوبوغ ... خانوم بیابالا
خوش میگذره(
ـ عشق از دید کسی که در عشق شکست خورده : عشق یعنی کشک ( جملهی
عاشقانه : برو کشکتوبساب(
عشقاز دید بابام : آخه پسر عشق واست نونو آب میشه ... حالابگو
ببینم پدرش چیکارست ؟ ( جمله ی عاشقانه : برو با دختر حاج آقا ازدواجکن
(
ـ عشق ازدید ما میم : وا مگه تو امسال کنکور نداری ، عشق واسه بعد،
مگه تو امسالفلاننداری ،عشق واسه بعد ( جمله ی عاشقانه : جملات عاشقانه
ای هنوز بیان نشده (
ـ عشق از دید شما : ( به من چه
 

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 14:15 :: توسط : سعید

هنگامی که سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند، پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد."



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 18:33 :: توسط : سعید

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !

مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ !


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 18:32 :: توسط : سعید

در قصبه ولادیمیر تاجر جوانی به نام «دیمیتریج آکسیونوف» زندگی می‌کرد. این تاجر مالک دو مغازه و یک خانه بود.
آکسیونوف جوانی بود زیبا، دارای موهای بسیار قشنگ مجعد، خیلی با نشاط و زنده‌دل؛ و مخصوصاً آواز بسیار دلکشی داشت.
یکی از روزهای تابستان به زن خود اطلاع داد که باید برای فروش مال‌التجاره خود به شهر مجاور مسافرت نماید، ولی زنش اصرار می‌کرد که در آن روز بخصوص از مسافرت خودداری کند زیرا شب خواب دیده است که موهای قشنگ شوهرش خاکستری شده و دیگر از آن حلقه‌های زیبا اثری نیست.
ولی آکسیونوف خندید و گفت: عزیزم خواب تو درست نیست و من پس از فروش اجناس خود سوغاتی بسیار خوبی برای تو خواهم آورد.

بدین‌ترتیب تاجر جوان با زن و فرزندان کوچک خود خداحافظی کرد و به دنبال تقدیر خود از شهر خارج گردید.
پس از طی راه زیادی با تاجری که قبلاً نیز آشنا بود برخورد کرده با هم همراه گردیدند و شب را در میهمانخانه میان راه ایستاده، چای خوردند و برای خواب هم یک اتاق گرفته با هم خوابیدند.
آکسیونوف به مناسبت جوانی و عادتی که در کار روزانه داشت صبح روز بعد پیش از آنکه آفتاب طلوع نماید بار و بنه خود را بسته، کاروان را امر به حرکت داد و به این ترتیب بدون اینکه با دوست خود خداحافظی کند یا او را از خواب بیدار نماید به راه افتاد.
هنوز بیش از 25 میل از میهمانخانه مذکور دور نشده بودند که دوباره امر کرد بارها را بیندازدند و به اسب‌ها خوراک بدهند و ضمناً برای خودش نیز سماوری آتش کنند تا چایی بخورد.

ناگهان کالسکه‌ای که مرتباً زنگ می‌زد و دو سرباز آن را بدرقه می‌کردند رسیده، ایستاد و افسری از آن بیرون جست. افسر مزبور مستقیماً به طرف آکسیونوف آمد و از او شروع به سؤالات کرد. تاجر بیچاره تمام سؤالات را کاملاً جواب داد. ولی افسر پلیس به سؤالات خود جنبه استنطاق داده بود و مرتباً سؤالات درهم و گیج‌کننده‌ای می‌کرد.
آکسیونوف که از این سؤالات بی‌معنی عصبانی شده بود فریاد زد: «چرا مرا استنطاق می‌کنید؟ مگر من دزد هستم»؟
در این موقع افسر به سربازان خود اشاره کرد و آنها تاجر جوان از همه‌جا بی‌خبر را گرفتند.
ـ من افسر پلیس هستم و سؤالات من برای این است که رفیق تاجر تو در رختخواب خود کشته شده است و ما ناچاریم برای یافتن قاتل اثاثه تو را جست‌وجو نماییم.
سربازها اثاثه و مال‌التجاره تاجر جوان را گشتند و از کیف‌دستی او کارد خون‌آلودی بیرون کشیدند.
ـ این کارد متعلق به کیست؟
آکسیونوف از این بدبختی جدید بسیار وحشت کرد.
ـ نمی‌دانم… مال من نیست…
ـ دروغ می‌گویی، ای قاتل پست، تو با مقتول در اتاق خوابیده بودی و در تمام شب در اتاق از داخل بسته بوده است و بالاخره تو آخرین کسی هستی که او را دیده‌ای و این کارد دلیلی خوبی بر قاتل بودن تو می‌باشد. زود باش بگو چقدر پول داشته است!
آکسیونوف قسم خورد که روحش از این ماجرا آگاه نیست و او هم غیر از هشت هزار روبل که برای تجارت با خود آورده است ندارد.
ولی در تمام این مدت صدایش می‌لرزید و رنگش پریده بود، تمام این تظاهرات کافی بود که افسر به دروغ بودن آنها رأی داده او را دستگیر نماید.

در یکی از شهرهای نزدیک، آکسیونوف را محاکمه کردند و جرم او را قتل و سرقت 20 هزار روبل تعیین نمودند. زن بیچاره‌اش از این قضایا اطلاع حاصل نمود و سخت ناامید گردید. نمی‌دانست حکم بر بی‌تقصیر شوهر عزیزش دهد یا او را مانند محکمه مقصر و قاتل بداند. تمام اطفالش هم بچه‌های کوچکی بودند و حتی یکی از آنها هنوز شیر می‌خورد.
با این همه موانع، اطفال را برداشته به شهر مزبور آمد، هرچه تقاضا کرد نگذاشتند شوهرش را ملاقات کند. مدت طولانی در آن شهر ویلان و سرگردان زندگی کرد ولی بالاخره با التماس‌های پی در پی اجازه ملاقات داده شد و او با اطفالش به زندان رفتند.
وقتی زن و شوهر چشمشان به هم افتاد، آکسیونوف از هوش رفت و وقتی نزدیک بود مدت ملاقات تمام شود به هوش آمد. فقط وقت شد که این سؤالات بین آنها رد و بدل گردد:
ـ حالا چه باید بکنیم؟
ـ باید به تزار عرض حال بنویسید و بگویید که من بیگناه هستم.
ـ این کار را کرده‌ایم و جواب رد داده‌اند.
آکسیونوف جوابی نداد و چشمان مرطوب خود را به زمین دوخت.
ـ شوهر عزیزم به زنت حقیقت را بگو آیا تو قاتل نیستی؟
ـ اوه، پس تو هم… تو هم مرا قاتل می‌دانی؟
آنگاه صورتش را بین دست‌ها مخفی کرده و شروع به گریه نمود…
وقت ملاقات تمام شد و سرباز نگهبان، زن و بچه او را از اتاق ملاقات بیرون کرد. آکسیونوف در حالت یأسی فرو رفت و دانست که همه او را قاتل می‌دانند، حتی زنش هم به پاکی طبیعت و بزرگی روح او پی نبرده است، آن وقت با خود گفت: فقط خداوند شاهد حقیقت است و تقاضای رحم فقط شایسته او است.

پس از این جریانات آکسیونوف دیگر نه شکایتی از وضع خود نمود و نه عرض حالی نوشت بلکه تمام امیدهایش را از دست داد تنها به خدا روی آورد.
چند ماهی که از این قضایا گذشت تاجر بیچاره را مانند هزاران جنایتکار دیگر روانه زندان سیبری ـ که موحش‌ترین زندان‌های دنیا است ـ کردند.
سال‌ها پی در پی رنج و مشقت خود را بر دوش او تحمیل کردند، یک روز که آکسیونوف حساب کرد متوجه شد که 26 سال تمام در زندان سیبری گرفتار پنجه ظالم طبیعت بوده است، دیگر موهای قشنگش مثل برف سفید شده و خودش بی‌نهایت پیر و شکسته شده بود. آهسته حرف می‌زد، کم راه می‌رفت و پیوسته زیر لب خدا را به کمک می‌طلبید.
یک روز دسته جدیدی از زندانیان را به سیبری آوردند، زندانی‌های قدیمی دوستان جدید را استقبال کرده و به دور آنها جمع شدند و همگی از علت دستگیری و تبعید آنها پرس‌وجو می‌کردند.
یکی از زندانیان جدید که مردی بلند قد و لاغر اندام بود و 60 سال عمر داشت داستان دستگیری و جرم خود را برای دیگران شرح می‌داد.
ـ باری رفقا، علت حبس من فقط سوار شدن اسب یکی از دوستانم بود که بدون اجازه او برداشته بودم و می‌خواستم بدین وسیله زودتر به شهر خود برسم همین و بس… ولی خدا عادل است… من باید پیش از اینها به سیبری می‌آمدم.
ـ اهل کجا هستی؟
ـ اهل ولادیمیر، زن و بچه‌ام هم آنجا هستند، اسم من هم «ماکار» است.
آکسیونوف از جای خود برخاست و گفت: ماکار بگو ببینم آکسیونوف را می‌شناسی؟ آیا کسی از آنها زنده هست؟
ـ البته می‌شناسم، آکسیونوف‌ها خیلی متمول هستند ولی سال‌ها پیش پدر آنها را به اینجا فرستادند، او هم گناهکاری مثل ما بود. تو چطور اینجا آمده‌ای پدربزرگ!؟
آکسیونوف دلش نمی‌خواست از بدبختی خود چیزی بگوید، ناچار آهی کشید:
ـ برای گناهانم اکنون 26 سال است محبوسم.
ـ آخر گناهت چه بوده؟
ولی آکسیونوف جوابی نداد، اما رفقایش ماجرای زندگی او را که چطور کس دیگر رفیق تاجر او را کشته و او را بیگناه دستگیر کرده بودند شرح دادند.
وقتی ماکار داستان پیرمرد را شنید به صورت آکسیونوف خیره شد و گفت: این خیلی عجیب است، واقعاً تعجب‌آور است، خوب پدر چطور پیر و شکسته شده‌ای!
زندانیان پرسیدند که چرا ماکار اینقدر تعجب کرده است و سؤال کردند که او را در کجا دیده است و چطور می‌شناسد ولی ماکار جوابی نداد فقط تکرار کرد که خیلی عجیب است که باید در سیبری با هم ملاقات کنیم.

آکسیونوف هم به نوبه خود تعجب می‌کرد که این مرد از کجا او را می‌شناسد و چطور داستان زندگی او را می‌داند. وقتی راجع به این موضوع از او سؤالات زیادی کرد حقیقتی بزرگ و تلخ بر او مکشوف گردید. یقین کرد که ماکار قاتل رفیق او بوده و او 26 سال به جای او سختی و رنج زندان را تحمل کرده است.
از جای خود برخاست و از آن محل دور شد. تمام آن شب را آکسیونوف بیدار بود، تمام افکار و خاطرات گذشته در ذهنش زنده شدند، یاد زن و بچه‌اش چشمان او را از اشک مربوط می‌نمودند. صورت خندان زیبا و جوان زنش را به یاد آورد که چگونه به صورت او خیره می‌شد و چگونه از حرف‌های او می‌خندید، آن وقت بچه‌هایش را به همان اندازه که بودند در مقابل مجسم می‌نمود، آنگاه روزهای خوشحالی و سعادت و سپس مسافرت شوم، دستگیری، زندان‌های مختلف، حبس و کار اجباری در معادن زغال و تبعید به سیبری، اتاق‌های مرطوب زندان و 26 سال حبس، پیری و مشقت تمام نشدنی در مقابل دیدگانش دفیله دادند.
وقتی راجع به ماکار فکر می‌کرد می‌خواست خودش با دست‌های رنج دیده و کارکرده‌اش گلوی او را بفشارد و انتقام 26 سال رنج را از او باز ستاند.
آن شب هر چقدر دعا خواند آرامش و سکون خود را باز نیافت و فردا صبح هم حال خود را نمی‌فهمید. یک هفته بدین منوال گذشت، شبی که در سلول خود راه می‌رفت و به روزگار و آینده خود فکر می‌کرد، احساس کرد که از زیر کف اتاق صدایی می‌آید. وقتی خوب توجه کرد دید سنگی حرکت کرد و گردن ماکار با قیافه ترس‌آور از آن خارج گردید.
آکسیونوف خواست توجهی نکند، ولی ماکار دست او را گرفته گفت که در زیر دیوار نقبی کنده است و خاک آن را هر روز به وسیله کفش‌های خود به خارج زندان حمل می‌کند و ضمناً گفت: پیرمرد! بدان که اگر کوچکترین اشاره‌ای به این موضوع بکنی اولین کسی که کشته بشود خودت هستی و مخصوصاً به یاد داشته باش که پس از اتمام کار باید با من فرار کنی.
ـ من آرزوی فرار ندارم و تو هم احتیاجی به کشتن من نداری زیرا 26 سال پیش به دست تو کشته شده‌ام.

روز بعد وقتی گشتی‌های زندانیان را تحت نظر گرفته بودند متوجه شدند که خاک تازه ریخته شده است. رئیس زندان قضیه را دنبال نمود. به زودی ماجرا کشف گردید ولی سؤالات و استنطاق‌های او از زندانیان که کار کدامیک از آنها بوده است، به جایی نرسید، تا بالاخره رئیس زندان به جانب آکسیونوف که در راستی و درستی شهرت 26 ساله یافته بود آمد و خواهش کرد اگر از جریان امر مطلع است او را کمک نماید.
دقایق کمیابی بود که دست تقدیر پس از 26 سال برای گرفتن انتقام در اختیار آکسیونوف گذارده بود، پیرمرد به صورت رئیس زندان خیره شد و با خود گفت: امروز روز انتقام است، چرا نگویم و حقیقت را آشکار نسازم؟
ـ پیرمرد! راست بگو و مانند همیشه نشان بده که مرد با وجدان و شرافتمندی هستی.
آکسیونوف این بار به صورت ماکار خیره گردید.
ـ رئیس! خدا نمی‌خواهد من حقیقت را اظهار کنم و چون این راز را آشکار نخواهم کرد با من هرچه می‌خواهید بکنید.
اصرار شدید رئیس زندان و تهدید او هیچکدام در آکسیونوف مؤثر واقع نگردید، ناچار قضیه نامکشوف باقی ماند و به دست فراموشی سپرده شد.
آن شب وقتی آکسیونوف در سلول خود راه می‌رفت سنگفرش حرکتی کرد و ماکار وارد گردید.
ـ پیرمرد! چرا امروز نگفتی که نقب را چه کسی کنده است؟
ـ چرا اینجا آمده‌ای؟ برو گمشو، از جانم چه می‌خواهی؟
ولی ماکار ساکت و خاموش بر جای ایستاده بود.
ـ چرا ایستاده‌ای؟ برو! والا پاسبان‌ها را صدا خواهم کرد.
ماکار به پای پیرمرد افتاد و گفت: دیمیتریچ مرا ببخش.
ـ برای چه؟
ـ زیرا من رفیق تو را کشتم.
ـ از جلوی چشمم دور شو!
ـ مرا ببخش، از تو معذرت می‌خواهم.
آکسیونوف می‌دانست چه بگوید و چه بکند.
ماکار زانوی پیرمرد را در آغوش گرفته با گریه می‌گفت:
ـ دیمیتریچ ترا به خدا مرا ببخش، فردا صبح من به گناه خود اعتراف خواهم کرد و تو می‌توانی به سراغ زن و بچه منتظر خود بروی، فقط می‌خواهم روح بزرگ و وجدان بی‌نظیر تو مرا بخشیده باشد.
ـ دیگر احتیاجی به اعتراف نیست، زن من مرده و بچه‌های من مرا فراموش کرده‌اند. جایی ندارم بروم.
ـ آکسیونوف! مرا ببخش به خاطر قلب پاک و رنج برده‌ات مرا ببخش، من نمی‌دانستم تو اینقدر بزرگ و ارجمندی.
آکسیونوف به گریه افتاد و ماکار هم او را همراهی می‌کرد.
ـ خدا ترا ببخشد.
آکسیونوف آرزوی آزادی نداشت فقط منتظر مرگ خود بود، خصوصاً اکنون که دیگر لکه ننگ و بدنامی دامان اطفالش را آلوده نمی‌کرد.

فردا صبح علی‌رغم آنچه آکسیونوف خواهش کرده بود ماکار تحت فشار وجدان و بزرگی روح پیرمرد زندانی به گناه خود اعتراف کرد، ولی وقتی فرمان آزادی آکسیونوف را برایش آوردند بیش از چند دقیقه از مرگش نمی‌گذشت.


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 18:31 :: توسط : سعید

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مرد همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 18:29 :: توسط : سعید

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:45 :: توسط : سعید

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:43 :: توسط : سعید

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

 

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:42 :: توسط : سعید

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 17:41 :: توسط : سعید
درباره وبلاگ
سلام دوستان به وبلاگتون خوش اومدید.بهترین نیستیم ولی دوست داریم بهترین ها رو داشته باشیم.دوستان گلم لطفا بعد خوندن هر مطلب نظرتون رو راجع بهش بگین منتظر نظر هاتون هستم
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان این وبلاگ مختص به عاشقان سینه سوخته میباشد و آدرس lovebelove.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 94
بازدید هفته : 156
بازدید ماه : 159
بازدید کل : 94174
تعداد مطالب : 168
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


 
 
 

ابزار وبلاگ